سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شاعر دردمند
قالب وبلاگ
افسران - ♥ مـــادر

مادر؛

من هرگز بهشت را زیر پایت ندیدم ...

زیر پای تو

آرزوهایی بود که از آنها گذشته بودی به خاطر من ...

 

این جمله خیلی ساده است ولی خیلی تاثیرگذار:

یک مادر می تواند 10 فرزندش را نگهداری کند
اما 10 فرزند نمی توانند یک مادر را نگه دارند ؟


[ دوشنبه 91/11/23 ] [ 12:17 عصر ] [ علی شاه مرادی ] [ نظر ]

اینو یکی از بهترین دوستام واسم فرستاده (شاید بگید قدیمیه ولی من باهاش حال میکنم. مثل حافظ که هنوز خیلیا باهاش حال میکنن):

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقان به تو این بندش را:

"منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

بین گیسوی تو گم کرد خداوندش را"

 

مخلص همه دوستان...


[ شنبه 91/10/23 ] [ 12:31 عصر ] [ علی شاه مرادی ] [ نظر ]

سقا

باز محرم ...

باز تشنگی ...

باز سقایی ...

باز علمداری ...

باز سپهسالاری ...

باز:

ای اهل حرم میر و علمدار نیامد

سقای حسین سید و سالار نیامد

باز محرم ...


[ چهارشنبه 91/9/1 ] [ 9:57 عصر ] [ علی شاه مرادی ] [ نظر ]

 

به یک جایی از زندگی که رسیدی این ها رو خودت می فهمی :


به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی اونی که زود می‌رنجه، زود میره، زود هم بر می‌گرده. ولی اونی که دیر می‌رنجه دیر میره، اما دیگه بر نمی‌گرده.
به یک‏ جایی از زندگی که رسیدی می‌فهمی رنج را نباید امتداد داد، باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏برد و از میان‌شان می‏گذرد از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه تمام‌شان کنی.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد نه شعور لازم برای خاموش ماندن.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی مهم نیست که چه اندازه می‌بخشیم، بلکه مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی شاید کسی که روزی با تو خندیده است را از یاد ببری، اما هرگز آن که با تو اشک ریخته است را فراموش نخواهی کرد.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی از درد‌های کوچک است که آدم می‌نالد وقتی ضربه سهمگین باشد، لال می‌شوی.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی اگر بتوانی دیگری را همان طور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو واقعی است.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی همیشه وقتی گریه می‌کنی اونی که آرومت می‌کنه دوستت داره، اما اونی که با تو گریه می‌کنه عاشقته.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی کسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از این که بگه دوستت دارم، میگه مواظب خودت باش
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی همیشه یک ذره حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود" هست.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی مقداری خرد پشت "چه بدونم" هست.
به یک جایی از زندگی که رسیدی، می‌فهمی اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.


[ دوشنبه 91/7/10 ] [ 8:35 صبح ] [ علی شاه مرادی ] [ نظر ]

 

پاییز را دوست دارم

وقتی دخترم از آمدن پاییز و رفتن به مهد خوشحال می شود

وقتی پسر همسایه می خواهد ژاکت بخرد

وقتی کم کم همه متواضع می شوند و سر در گریبان می برند

وقتی کم کم نفسهای مردم را می شود دید

وقتی شیشه ها ، آماده نقاشی می شوند تا بعدش اشک شوق بریزند

وقتی صدای خش خش برگ، زیباترین موسیقی طبیعت است

وقتی پرنده ها می روند و پرنده ها می آیند

وقتی رفتگر محله ، صدای جارویش آرامش بخش است

وقتی طعم نان گرم فرق می کند

وقتی حتی تنهایی هم چای تلخ می چسبد

وقتی خوابگاهها گرم می شود

وقتی کام سیگار زیر درخت بی برگ، شُشهایت را قلقلک می دهد

وقتی قدم زدن ، طعم تنهایی اش تلخ نیست

وقتی بک گراند سیستمم برگ ریزان است

وقتی جنگجویان کوهستان آماده می شوند

وقتی یکشنبه ها ساعت 21 جلال مقامی "دیدنیها" را اجرا می کند

وقتی جوراب سوراخ انگشت مظلومم را سرما میدهد

وقتی کیفهای نو فقط دو هفته دوام می آورد

وقتی بعد از زنگ دوم تغذیه می خوریم

وقتی پاییز را دوست دارم ...


[ پنج شنبه 91/7/6 ] [ 3:44 عصر ] [ علی شاه مرادی ] [ نظر ]


اگه تو رو دوست دارم خیلی زیاد منو ببخش
اگه تویی اون که فقط دلم می خواد منو ببخش
اگه دلم تنگ می شه خیلی برات منو ببخش
اگه نگام گم می شه تو شهر چشات منو ببخش
منو ببخش اگه شبا ستاره ها رو می شمارم
اگه همش پیش همه بهت می گم دوست دارم
منو ببخش اگه برات سبد سبد گل می چینم
منو ببخش اگه شبا فقط تو رو خواب می بینم
منو ببخش اگه فقط اسمتو تکرار می کنم
عشق تو رو بهانه گریه گیتار می کنم
منو ببخش اگه واسه چشمای تو خیلی کمم
تو یه فرشته ای و من ، خیلی باشم یه آدمم
منو ببخش اگه برات می میرم و زنده می شم
منو ببخش اگه تو رو می سپرمت دست خدا
اگه پیش غریبه ها به جای تو می گم شما
منو ببخش اگه بهت زیاد لبخند می زنم
برای چش نخوردنت همیشه اسفند می زنم
منو ببخش اگه می خوام فقط بشی مال خودم
ببخش اگه کمم ولی زیادی عاشقت شدم 
منو ببخش اگه شبا تو رو به ماه نشون می دم   
از روی قله ها اگه واسه تو دست تکون می دم
منو ببخش اگه نخواست با من بمونی سرنوشت
قرار ما پشت یه بید یه روزی تو اردیبهشت

 


[ سه شنبه 91/5/10 ] [ 2:30 عصر ] [ علی شاه مرادی ] [ نظر ]

 

شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که همه خوندن یا شنیدن :

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم


که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم


که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت


و از اونا جالب تر جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده
که خیلی جالبه بخونید :


دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:


این جدایی به خدا، رابطه با سیب نداشت


[ پنج شنبه 91/5/5 ] [ 10:33 صبح ] [ علی شاه مرادی ] [ نظر ]
   1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ
لینک های مفید
لینک دوستان